دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

خاطره ی جمعه 30خرداد تبریز

سلام دوست جونام امیدوارم روز خوبی رو سپری کردین تا به این ساعت من حالم امروز خوبه الحمدالله دیروز صبح با صدای زنگ وحید که به شوشوم زنگ میزد و گوشی تو هال بود بیدارشدمو بعدش دوباره خوابیدم چون میلی به رفتن نداشتم....خوابیدم و ده به بعد بیدارشدم و دیدم چن تماس بی پاسخ از وحید دارم...شوشو رو بیدار کردم و گگوشی رو دادم تا با وحید حرف بزنن...قرار شد ساعت11.12راه بیفتیم...یه دوش چن دقیقه ای گرفتیم و لباس پوشیدیم...شوشو رفت سنگک خاشخاشی و پنیرایناگرفت و منم گرد برداشتم و راه افتادیم....توراه یه روستایی بین راه بود اونجا نگه داشتیم و صببحانه رو زدیم به رگ...وایییییییییی انگار تو عمرم اولین بار بود صبحونه میخوردم چقد خوشمزه بود و لذت بردم و...
31 خرداد 1393

تولد لیلا و محمدجواد......امروز حالم خوش نیست

سلام دوست جونا اخر هفته ی خوبی داشته باشین...انشالله سرشار از خبرا و اتفاقات خوب باشه براتون دیروز حالم فوق العاده خوب بود.سرحال وشنگول...شوشو اومد صبحونه خورد ورفت منم خونه رو مرتب کردم ورزش نکردم چون دوست جونیم گفت بهتره به خودت فشار نیاری راستم گفت...عوضش حموم رفتم اومدم نهار اماده کردم و همسری ساعت 14:30 رسید خونه عجله ای نهار خورد ومنم یه لقمه بدون نون خوردم و زودی اماده شدم منو گذاشت خونه ی بابام و رفت شرکت و بعدش عصرم قرار بود بره سرکار... خونه که بودم پسرداییم امیر بهم زنگ زد گفت الناز کجایین نیستین چرا؟اخرسرگفت میخوام یه چیزی بهت بگم... ...شاخ دراوردم خدایا......اما اولین موردی که اومد تو ذهنم این بود که میخواد حتما ازدواج کنه خو...
29 خرداد 1393

یه پست عجله ای اما پر از ذوق

ســــــــــــــلام سلام سلام یه دنیا خوشبختی  و سلامتی براتون از خدای معجزه ها و بزرگمون میخوام من خیلی عجله دارم امروز همسری ارومیه ست و قراره ساعت2بیادبرای نهار و بعدش بره شرکت و واااااااااای از یه ساعت پیش پای تلفنم....تلفن سووووووخت...برم نهار بپزونم برم حموم وقت کنم میام مینویسم ...
28 خرداد 1393

لیزرررررر

سلام... روزهمه بخیر واااای دیشب همسری از بانه رسیده بود و نشسته بود تو خونه برگه هاشو تنظیم کرده بود ساعت ده به بعد رسید خونه ی مامانم...یکم بعدش فوتبال ایران نیجریه شروع شد و نشستیم برای تماشا....خلاصه صفرصفرمساوی شد و ماساعت یک و نیم بامداد راه افتادیم سمت خونه....سرراه سبزی پاک شده و ماستی که برای زن داداش تهیه کرده بود رو دادیم بهشون و اومدیم خونه خودمون قصر قشنگمون به پیشنهاد همسری چای گل گاو زبان دم کردیم و خوردیم و رفتیم لالا....دومین اقدام این ماه رو هم رفتیم صبح همسری هفت رفت و من بعد بدرقه اش اومدم و لالا کردم تا ساعت 9 و بعدش بیدارشدم و مرتب کردم خونه رو و ساعت 10 منتظر لیلابودم که برسه و بریم....چن دقیقه به ده لیلارسید و م...
27 خرداد 1393

انتظار بلندمن

سلام خدای اسمونا و زمین خدای بزرگ خدای رحیم الان دوساله که همش منتظرم....ازوقتی هم که وب مینویسم همش مطالبم تکراریه....بگذریم ازاینکه قبلا وبلاگ داشتم و حذف کردم و گمنام موندم خداجونم چرا انقذصبرت زیاده و ما بنده ها انقد کم صبریم؟بااینکه از همیشه امیدوارترم و راضی شدم به رضای خدا اما بازم ته دلم باخودم میگم اگه نشه چی؟ گاهی به ذهنم میرسه دیگه نیام و ننویسم تااینکه بعد یه مدت با خبر خوش بیام....تکراری شدم برا دوستام با نوشته های کاملاتکراری..اما میبینم تنها جایی که میتونم راحت باشم و یکم سبک شم همینجاست...میدونم روزی میرسه که منم مث خیلی از دوستام از خوندن و یادواری گذشتم که الانم باشه یه حالی میشم میدونم که به همین زودی منم مامان می...
26 خرداد 1393

انتظار بلندمن

سلام خدای اسمونا و زمین خدای بزرگ خدای رحیم الان دوساله که همش منتظرم....ازوقتی هم که وب مینویسم همش مطالبم تکراریه....بگذریم ازاینکه قبلا وبلاگ داشتم و حذف کردم و گمنام موندم خداجونم چرا انقذصبرت زیاده و ما بنده ها انقد کم صبریم؟بااینکه از همیشه امیدوارترم و راضی شدم به رضای خدا اما بازم ته دلم باخودم میگم اگه نشه چی؟ گاهی به ذهنم میرسه دیگه نیام و ننویسم تااینکه بعد یه مدت با خبر خوش بیام....تکراری شدم برا دوستام با نوشته های کاملاتکراری..اما میبینم تنها جایی که میتونم راحت باشم و یکم سبک شم همینجاست...میدونم روزی میرسه که منم مث خیلی از دوستام از خوندن و یادواری گذشتم که الانم باشه یه حالی میشم میدونم که به همین زودی منم مامان می...
26 خرداد 1393

نتیجه ی سونوگرافی دوم

درود دوستای گلم الهی که دلاتون شاد  و لباتون خندون باشه و مث من روزنه ای از امید همیشه داشته باشن و هیچوقت ناامید نشید...انشالله دیروز ساعت یه ربع به 12 لیلا اومد و غذامو که پخته بودم یکم گپ زدیم و تاستایش که ساعت14/40شروع شد غذامونم خوردیم و ستایش رو دیدیم و اخراش اماده شدم و سه و نیم به بعد اماده شدم و راه افتادیم تا برسم تو راه با باران جون و فریبا جونم وایبر کار کردیم رسیدم رفتم داخل منشی فرمودن سونوگرافی هنوز ظروع نشده باید منتظربشینی....منم چشمی گفتم و رفتم نشستم برای لیلا مجله برده بودم که بخونه و زیاد خسته نشه...اونجا یه خانمی توجهم رو جلب کرد...ازم تاریخ رو پرسید و بعدش همش بهم لبخندزدیم تااینکه یه دور هم رفتیم و به منشی...
25 خرداد 1393

حـــــــــالم بده

سلام  خوبید دوستان؟ من امروز حالم خوب نیست... از دیروز خیلی کم شکم درد داشتم اما امروز از صبح که بیدار شدم شدید ترشده....زیر دلم سمت چپ همش حباب میترکه انگار و تیر میکشه یه درد که تا به حال اینطوری  شو ندیده بودم....نفخ دارم انگار زیردلم قرار شده بود صبح برم سونوگرافی اما شب اخر وقت  به لیلا اس دادم گفتم دخترعموجون صبح نمیریم کاراتوبکن نهاربیا بعدظهر میریم مطب...پاشدم قیمه درست کردم....لیلا 11:45رسید خونه ما... الانم یه چن دقیقه ست نشستم کارم تموم شد...نهارمیخوریم و ستایش میبینیم و بعدشم میریم تا ببنم این بار چی میشه خدایا.... دیروزهم همسری یه جورایی مریض شد تب کرد و عرق کرد و بعدش خوب شد شب دوباره بد شدامرو...
24 خرداد 1393

________میلاد__________

سلام عید بزرگ شیعیان مبــــــــــــــــــارک دوستای گلم عیدتون مبارک انشالله که هرچی تواین شب بزرگ از خدا میخواهید بهتون بده و دلتون رو شاد بکنه به حق امام زمان من بعد از ظهر رفتم و آمپولم رو بهم تزریق کردن و خلاص...خداروشکر هیچ اذیتی ندارم فکرمیکردم شاید کمردرد یا شکم درد داشته باشم....اما اونم ندارم شکرخدا....بعد رفتیم خونه عمو و یه چن ساعت اونجا  بودیم تا بعدش اومدنی لیلا دختر عموم رو هم باخودمون اوردیم خونه ی بابا ایرج...بعدش قبل  شام امیر و داداشم با شیرینی عیداومدن خونه....بابااومد....شوشوجونم از استخراومدو بعد داداش و امیر رفتن و ماهم شاممون رو خوردیم به همین راحتی خیلی دلم میخواست فردا روزه باشم اما دارو دار...
23 خرداد 1393

خــــــــدایا

سلام  دیروز قرار شد برم مطب دکتر گلکار(دکترنغذیه)ساعت 4/30 همسری رسیدن غذا رو گرم کردم و خوردیم یکم گپ و بعدش ساعت 6/15 امده شدم و به مامانم زنگ زده که اماده باشه بریم دنبالش بریم مطب...رفتیم زیاد معطل نشدیم...رفتیم داخل محضر دکتر گلکار...خیلی باشخصیت و احترام....سلام واحوالپرسی و بعدش فشار م و قلبم رو معاینه کرد و گفت برو رو ترازو....ووووی استرس داشتم اخه نهار خورده بودم با کلی اب...توخونه نیم کیلو یه کیلو اضافه نشونم داد...رفتم رو تزازوی دکتر دکتر گفت بارک الله افرینباید بهت جایزه بدم خخخخخخخ پنج کیلو و خرده البته با ساعت سنگینی که دستم بود مطمینا خرده ای هم بخاطراون بود...شکرخدا همون دارو ها رو برام نسخه کردن...بهم گفتن سعی کن لاغ...
22 خرداد 1393